… و بدین ترتیب بود که بهترین زن اروپا، زن من شد…

وقتی قلم و کاغذ برمی‌دارم و شروع به نوشتن دنباله خاطراتم می‌کنم، می‌بینم که چیز عبثی است اگر بگویم که، مثلاً: «بعد از آن، من و آنیا با هم زندگی کردیم، بچه‌دار شدیم، خوشبخت یا بدبخت بودیم و …»

این، سیر طبیعی زندگی است و نمی‌تواند «خاطره» باشد. من و آنیا، مثل سایر زن و شوهرها، توی یک آپارتمان خوشبختی و بدبختی، و یا بهتر بگویم، ساعات خوب و بدمان را، با هم قسمت می‌کردیم و عشق پرشور و بیش از حد روزهای نخستین، بهترین مانع برای درگیرشدن و بروز اختلافات بود.

شگفت این که، آن عشق بیش از حد، هرگز در من نمرد و از بین نرفت. گهگاه، دوستانم از من می‌پرسند: «مگر ممکن است که آدم عاشق زن خودش باشد؟!» و من به این پرسش اینگونه پاسخ می‌دهم: «مگر ممکن است که نباشد؟!»

ما بلافاصله بعد از ازدواج، صاحب یک دختر شدیم که گر چه هرگز زندگی نکرد، اما چون در مدت بارداریِ آنیا نام او را «اوفلیا» گذاشته بودیم، به همین نام در خاطرمان ماند. بعد که «رستم» - تنها پسرم - به دنیا آمد، من همیشه آرزو می‌کردم که آن اولی نیز باقی می‌ماند و من می‌توانستم دست‌کم، دو تا بچه داشته باشم.

من در تمام مدت زندگی‌ام عاشق بچه بودم و هنوز هم هستم و خواهم بود. این هیچ دلیل دیگر غیر از این نمی‌تواند داشته باشد که دوران کودکی‌ام به آن اندازه زیبا بوده که من تمام دوران‌های کودکی را زیبا ببینم… و یا چون معتقد هستم که کودکان بسیاری از کشورها و نقاط عقب‌مانده و فقیر،‌ به علت همین فقر و عقب‌ماندگی، از دنیای باشکوهِ کودکی و از محبت کودکی بدون بهره می‌مانند، باید به آنها بیشتر مهربانی کرد. آنها را باید دوست داشت و باید به آنها نشان داد که محبت هم هست حتی برای آدم‌هایی که نمی‌دانند محبت چیست!

من هر وقت بچه‌گدا می‌بینم، گریه‌ام می‌گیرد. دلم می‌خواست تمام این بچه‌ها مال من بودند و من صاحب بزرگترین قدرت‌های دنیا … بعد، تمام آن قدرت را صرف بهتر ساختن زندگی آن بچه می‌کردم. وقتی به جنگ ویتنام، لائوس، کامبوج، نیجریه و یا به وضع زندگی مثلاً یک کشور به‌ظاهر پرشکوه در آمریکای جنوبی می‌نگرم و در آمار سازمان ملل متحد می‌خوانم که دوسومِ کودکان آن کشور قبل از آن که به یک‌سالگی برسند می‌میرند، به نادانی و جهالت بشر تأسف می‌خورم و همچنین به ناچیزی دنیایی که در آن زندگی می‌کنیم و به عدم قدرت سازمان‌هایی که فکر می‌کنند روی قدرتی استوار هستند.

شاید محبت منِ تنها نیز ثمری نداشته باشد، ولی من نمی‌توانم جزو آنهایی باشم که راضی زندگی می‌کنند و یأس و ناامیدیِ این همه کودکان جهان که حداکثر فردایشان، مرگِ قبل از یک‌سالگی است، رضایت زندگی‌شان را به هم نمی‌زند.

«آنیا» هم بچه‌ها را دوست داشت… او همیشه می‌خواست که از من صاحب فرزندی شود و «رستم» که بالاخره تنها بچه ما بود، برای من و او، مانند گنجی ارزش داشت… و به همین خاطر، وقتی آنیا از ایران رفت، من رستم را به او دادم و تمام سعی خودم بر این شد که به نبودش عادت کنم… غم تنها ماندن را هم تا آنجا که امکان‌پذیر است، بدون شکوه و شکایت تحمل می‌کنم.

من رستم را بیشتر از هر چیزی دوست داشتم … ماه‌های اولی که به دنیا آمده بود، چون آنیا بیمار بود، فقط مرا می‌شناخت. تمام وظایف نگهداری او را من انجام می‌دادم و کاری نبود که در زمینهٔ مراقبت از بچه یاد نگرفته باشم. اکثر شبها تا صبح در کنار او که بیماری قلبی داشت، بیدار می‌ماندم و خوشبخت بودم وقتی که او چشم‌های سیاه کودکانه‌اش را باز می‌کرد و به من لبخند می‌زد.

آه… آن روزها رفتند… آن روزها رفتند… و من دیگر نمی‌خواهم به آنها بیندیشم… خودم را مجبور به این می‌کنم که از کار روزانه آنچنان خسته شوم که به خوشبختی نیندیشم.

آنیا تنها زنی نبود که در زندگی من به وجود آمد، ولی تنها زنی بود که در من زندگی کرد… و رستم تنها بچه‌ای نبود که من دوست داشتم. حالا من، کودکان دیگر را بغل می‌کنم… آنها را می‌بوسم… و هر بار که کودکی را در آغوش می‌گیرم و روی قلبم فشار می‌دهم، بوی رستم مشامم را پر می‌کند و یاد او دلم را می‌لرزاند…

اما، من هم او را دیگر نمی‌خواهم… چرا بخواهم…

چرا آدم‌هایی را دوست داشته باشم که مرا ترک کرده و رفته‌اند؟!… این نخواستن دلیل عدم علاقه نیست… شاید هم درست به همین خاطر بود که آنقدر عشق بود و آنقدر عشق هست که آدم میل ندارد آن را بدون جهت به دور بریزد…

آنیا و رستم که رفتند، من از فرودگاه به منزل برگشتم؛ خانه خالی بود. اشیاء مختلفی که چون دیگر به درد آنها نمی‌خورد، آنها را با خود نبرده بودند، این گوشه و آن گوشه پراکنده بود.

یکی از این اشیاء خود من بودم!… من تمام آن روز را گریه کردم و صبح که از خواب بیدار شدم، بالشم خیس بود. بعد مانند پرنده‌ای شدم که دور از دسته‌اش با یاد دستهٔ پرنده‌ها پرواز می‌کند و فقط گهگاهی تنهایی چنان روی قلبش فشار می‌آورد که می‌نشیند و گریه می‌کند…

بعضی از مردم که سطحی‌تر داوری می‌کنند، می‌پندارند که من هیچ فرصتی را برای خوشی یا خوش بودن از دست نمی‌دهم… خوشی من زمانی است که از کار به منزل برمی‌گردم و ساعتی توی اتاق رستم میان اسباب‌بازی‌هایش روی زمین می‌نشینم و پیش خود فکر می‌کنم: او کجاست؟… آیا مرا بیاد دارد؟… آیا کلمه «بابی» هنوز در خاطرش هست؟!

و آنیا… من می‌خواهم او را بکلی فراموش کنم و نمی‌توانم… هنوز نمی‌توانم…

بعضی وقت‌ها، خوابِ او را می‌بینم… و بعضی وقت‌ها که توی اتاقم می‌نشینم و کار می‌کنم، یکباره این احساس به من دست می‌دهد که او پشت من ایستاده و دارد موهایم را نوازش می‌کند…

من برای آن که بتوانم راحت‌تر فراموشکار باشم، به کارم پناه می‌برم و سعی می‌کنم آنها را در کارم دوست بدارم و در موفقیتی که بدون شک به آن نیز خواهم رسید. ولی، در همان حال، دقایقی هست که جلو آینه می‌نشینم و می‌گذارم زندگی مانند فیلم سینمایی از مقابل چشمان بی‌نگاهم عبور کند…

فروغ مرده… آنیا رفته… رستم دیگر نیست: هم خانهٔ کودکی‌ام و هم خانه فعلی‌ام خالی است… من تنها و غمگین و بیماردل نشسته‌ام و صبر می‌کنم که مرگ بیاید و مرا ببرد… چنان میان کار و بیکاری،‌امید و ناامیدی، مانده‌ام که گویی سالهاست که مرده‌ام و خود نمی‌دانم.

توی اتاق حمامم یک پیراهن آنیا هنوز آویخته است. بعضی وقتها که از کنار آن عبور می‌کنم، بدون اراده، می‌ایستم و صورتم را به آن می‌فشارم و می‌گذارم که غم بر من غالب شود و اندوه به سراغم بیاید و گریه در قلبم آغاز شود… چطور می‌توانم باور کنم که دیگر هرگز آنها را نخواهم دید و بدون آنها زندگی خواهم کرد و بدون آنها خواهم مرد؟… چطور می‌توانم باور کنم که خانه دیگر هرگز روی شادی را بخود نخواهد دید و درِ بیشترِ اتاق‌ها دیگر هرگز باز و بسته نخواهد شد؟

بعضی شب‌ها که وحشت‌زده از خواب بیدار می‌شوم، وحشتِ تنهایی تمام بدنم را فرامی‌گیرد و چشمانم پر از وحشت می‌شود، یاد بدن فروغ در زیر خاک می‌افتم و یاد این که خیلی راحت می‌شود از همه چیز دل کند و رفت و خاک شد. اگر شاعر بودم برای فروغ شعری می‌گفتم و اسم آن را می‌گذاشتم:
«… که تو از مردن می‌مانی
و من از ماندن می‌میرم!»

ولی نه نویسنده‌ام… نه شاعر… نه شومن… نه هنرپیشه نه فیلم‌ساز… نه فیلم‌بردار… و نه آن که باید بشوم هنوز نشده‌ام و آن که می‌خوام بشوم نمی‌دانم کدام است.

بدنم دارد خسته می‌شود و مغزم برای فکر کردن احتیاج به استراحت بیشتری دارد و من هنوز دارم دست و پا می‌زنم که چیزی بشوم و بمانم… و می‌ترسم قبل از آن که ماندنی باشم، بمیرم و هیچ کاری انجام نداده باشم…

دلم روز بروز برای رستم و آنیا تنگ‌تر می‌شود و در آن ساعات که دلتنگی تمامِ روزم را به خود مشغول می‌کند، یاد کودکی‌ام می‌افتم و آهسته و با وحشت از خودم سؤال می‌کنم آیا راست است که آن گذشته دیگر هرگز باز نخواهد گشت؟

«ناتمام»

یادداشت فریدون فرخزاد در هشتم مهرماه ۱۳۴۹ مجلهٔ اطلاعات بانوان