…هر جا که پا می‌گذاشتم، چیزی بود که آزارم می‌داد. چه چیزی که به همان صورتی که از بچگی دیده بودم هنوز مانده بود و چه چیزی که از آن صورت درآمده بود و چیزِ دیگری شده بود. و همه‌ی چیزهایی که در اصفهان بود یکی از این دو تا چیز بود. خیابان‌های پهنی که به جای کوچه‌های باریکِ سابق کشیده بودند همان‌قدر غم‌انگیز بود که کوچه‌های باریک و محلّه‌های قدیمي دست‌نخورده…

… می‌گفتم کار دارم. کاری نداشتم. پدرم می‌فهمید و می‌گفت: «تو دیگه اون پسرِ سابق نیستی.» چند بار این را گفت - با حسرتِ زیادی هم. انگار با این حرف می‌خواست بگوید دیگه این شهر اون شهرِ سابق نیست، این مغازه اون مغازه‌ی سابق نیست، این زندگی اون زندگیِ سابق نیست. این مردم، این هوا، این درخت‌ها، این خیابان‌ها، این کوچه‌ها - هیچ چیز مثلِ سابق نیست - حتّی محلّه‌هایی که دست نخورده.

دلتنگی؟ این دربارهٔ تباهی است. نوعی از تباهی که حتی نمی‌توانی برایش دلتنگی کنی. می‌خواهی دلتنگ شوی اما هیچ چیز، آن چیزی نیست که زمانی بوده. همهٔ چیزهایی که می‌خواهی دلتنگشان شوی تباه شده‌اند و این از دلتنگی هم بدتر است.