یک روز بامداد برخاستم که محبوس و مقید بودم در حجره‌ای از حجره‌های خانهٔ یاقوت، امیر فارس. مدت نکبت اشتداد پذیرفته و طمع از خلاص منقطع گشته و امید فرج نمانده و از غایت دلتنگی و ناامیدی بیم آن بود که وسوسه و جنون بر من غالب شود.


و هم حجاج فرموده بود که مردی را بیاورند و دیواری بر وی بنا کنند.


موسی گفت: «آن ریسمان سیاه در راه ما که بسته است.» و بیفتاد و سکته‌اش بگرفت و بمفاجات بمرد.


که مرد در سه حالت، آن چه در ضمیر دارد، ظاهر گرداند؛ چون پهلو بر بستر نهد و چون با منکوحه خود خالی کند و چون بر پشت اسب سوار شود.


حیران چو عاشقان به سر کوی دلبران
نه قوت گذشتن و نه طاقت مقام


بر وی سلام کردم، چون سلام کسی که بر جان خود ایمن نباشد.


عاقل باید تا بتواند خویشتن‌ستاینده و لاف‌زن نباشد اگر چه محل رفیع و فضایل کامل حاصل دارد و بدان تفاخر و مباهات ننماید و بر خود ثنا نگوید.


اگر چه نان دهند، آبروی ببرند و اگر چه مال بخشند، جان ستانند.


و هر که با مردمان اختلاط خواهد، در مواضع این مسامحت‌ها بباید کرد تا زندگانی کردن میسر شود و مصالحی که بدیشان منوط باشد مختل نگردد، والا از مردمان عزلت باید کرد و با وحدت و انفراد ساخت.


زود باشد که از آن درجه که از ترس او بر جامه بول کنند، بدان درجه برسد که بر گورش بول کنند، چنان که عجیف را بود.


آن جوان با او برفت. چون به حصار رسیدند، آن پیر او را گفت: «ای جوان! هیچ می‌دانی که تو فرزند منی؟».


زان کس که گریز او ندارد سودی
نگریزی، بل در او گریزی بهتر