سعدی

less than 1 minute read

هزاران در از خلق بر خود ببندی


فحش از دهن تو طیبات است


گفتم این شرط آدمیت نیست


كس نیاید به پای دیواری
كه بر آن صورتت نگار كنند

گر تو را در بهشت باشد جای
دیگران دوزخ اختیار كنند


هنر به چشم عداوت بزرگتر عیبی است
گلست سعدی و در چشم دشمنان خارست


منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت
همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی


آن شنیدی که لاغری دانا
گفت باری به ابلهی فربه

اسب تازی و گر ضعیف بود
همچنان از طویله خر به


ز خاک سعدی بیچاره بوی عشق آید
هزار سال پس از مرگش ار بینبویی


شبی دانم که در زندان هجران
سحرگاهم به گوش آید خطابی

که سعدی چون فراق ما کشیدی
نخواهی دید در دوزخ عذابی


حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر
به سر نکوفته باشد در سرایی را


ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دستها که ز دست تو بر خداوند است


خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی