هزاران در از خلق بر خود ببندی


فحش از دهن تو طیبات است


گفتم این شرط آدمیت نیست


كس نیاید به پای دیواری
كه بر آن صورتت نگار كنند

گر تو را در بهشت باشد جای
دیگران دوزخ اختیار كنند


هنر به چشم عداوت بزرگتر عیبی است
گلست سعدی و در چشم دشمنان خارست


منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت
همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی


آن شنیدی که لاغری دانا
گفت باری به ابلهی فربه

اسب تازی و گر ضعیف بود
همچنان از طویله خر به


ز خاک سعدی بیچاره بوی عشق آید
هزار سال پس از مرگش ار بینبویی


شبی دانم که در زندان هجران
سحرگاهم به گوش آید خطابی

که سعدی چون فراق ما کشیدی
نخواهی دید در دوزخ عذابی


حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر
به سر نکوفته باشد در سرایی را


ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دستها که ز دست تو بر خداوند است


خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی

Tags:

Updated: