حافظ
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند نه هر که آینه سازد سکندری داند
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند نه هر که آینه سازد سکندری داند
همچو چشم مستت جهان خرابست
هر موجودی را از موجودات، نفیس یا خسیس، لطیف یا کثیف، خاصیتی است که هیچ موجودی دیگر با او در آن شرکت ندارد…
یکی از بزرگان حکایت کرد…ابوبکر بن محمد بن جریر طبری…از من پرسید که خبر چیست؟ گفتم لشکر با عبدالله بن المعتز بیعت کردند. گفت وزیر که خواهد بود؟ گفتم محمد داود...
چشم مخمور ترا حاجت می نوشی نیست سرمه در چشم کم از داروی بیهوشی نیست
مشتی سگان نگر که به هم درفتادهاند ما سگ نزادهایم و ز مردار فارغیم
این مقدار شنودم که دو تن با یک دیگر میگفتند که: «خواجه بوسهل را، برین که آورد که آب خویش ببرد» و بر اثر خواجه احمد، بیرون آمد، با اعیان و بخانه خویش باز شد و...
تو اگر میپنداری عمر ما رو به پایان است این بطریهای آب را برای که در یخچال میگذاری؟ تو اگر میپنداری عمر ما رو به پایان است این تحمل درد دندان را رها کن.
و گفت: غریب آنست که او را از اقربا و پیوستگان خویش وحشت بود، و با ایشان بیگانه باشد.
هزاران در از خلق بر خود ببندی