خاطرهای از غلامحسین ساعدی
یک شب آمدند در را زدند. خیلی راحت و من پا شدم و گفتند که یک مریض بدحال اینجا هست. بدو بدو رفتم بالا سر یک مریض. بعد معلوم شد که نه؛ این زائوست. وسط تابستان بود، فراوان چراغ گذاشته بودند و اتاق گرم و همه پیرزن و اینها در حال گریه. خلاصه من اینها را به زور از اتاق بیرون کردم چون اصلا هوا نداشت یک اتاق درب و داغان. بعد رفتم بالای سر این و دیدم این زائوست منتهی بچه به دنیا آمده و من به زور شلوار او را کندم. یک خانواده فقیر بدبخت و فلک زدهای بودند، بعد دیدم کله بچه بیرون است گرفتم و کشیدم بیرون. بچه مرده بود و دور گردنش بند ناف پیچیده بود. من برقآسا گفتم یک کمی آب داغ به من بدهید. دستهایم را شستم و بعد بند ناف را بستم و نعش بچه را انداختم آنور و شروع کردم به تنفس مصنوعی و رسیدگی به مادر. مادر حالش جا آمد و بعد دیدم که این جفت بچه کنده نمی شود، دکوله نمی شود. گفتم به هر حال باید بکنم. یک مانوری است که با دست می دهیم از توی رحمی میکنیم. این طوری کردم و انداختم دور. گفتم بدوم و بروم دوا و درمان بیاورم. همین طوری که داشتم میرفتم دیدم این نعش بچه اینجاست. همه مردم هم پشت پنجره ایستاده اند و ما را همینطور تماشا میکنند. این بچه را دوباره برداشتم و بند ناف را از گردنش باز کردم و شروع به زدن این بچه کردم. یک دفعه جیغ زد و من در عمرم برای بار اول شادی را حس کردم. اینکه شروع به گریه کرد، من وقتی به طرف مطبم میدویدم آنچنان از شادی اشک به پهنای صورتم میریختم و احساسخلاقیت را برای اولینبار و برای بار آخر فکر میکنم آن موقع کردم.